تلقّیِ هگل به مثابه ی یک متافیزیکدان اخیراً نُقل محافل شده است. متافیزیک را معمولاً به مثابه ی پژوهش دربارهی ماهیّتِ بنیادینِ واقعیّت تعریف میکنند. امّا هنگامی که محقّقان متافیزیسینبودنِ هگل را به چالش میکشند، چیزی نزدیک به آنچه کانت “متافیزیک خاص” مینامید را درنظر دارند: پژوهش در باب برخی امور که به حواس درنمیآیند مانند خدا و روح. ایشان منکر چنین چیزی در اندیشهی هگل هستند.
هگل در منطق دانشنامه مینویسد ” منطق نظرورزانه مشتمل است بر منطق و متافیزیکِ قدیم؛ یعنی در عین حفظ همان فُرمهای اندیشه، قوانین و اُبژهها، آنها را در مقولاتِ جدید پیش میبرد و دگرگون میکند” (بند 9). منطق هگل به بیانی ساده، دگرگونی در فرمِ پیشینِ متافیزیک است که “متافیزیک خاص” را با هستیشناسی (یا “متافیزیک عام“) وحدت میبخشد. هستیشناسی مطالعه در باب معنای وجودِ فینفسه یا اصل و اساسِ نهاییِ موجودات است. به بیانی مختصر، هستیشناسی وجود فینفسه را مورد بررسی قرار میدهد و متافیزیک اموری به نسبت خاصتر را. منطق هگل، متافیزیک و هستیشناسی را توأماً در خود دارد: از یکسو معنای هستی را میکاود و همزمان از سوی دیگر برترین و کاملترین هستنده را نیز میجوید.
مقولهی نخستِ منطق، “هستی” (“هستیِ محض” با “هستی به خودیِ خود”) است. با این حال، این مقوله به سرعت با گذاری دیالکتیکی توسط بیشمار مقولهی دیگر پشت سر نهاده میشود. این امر میتواند بهمثابه رها کردن موضوعِ هستی تلقّی گردد. امّا میتوان گفت توالیِ مقولات در واقع تلاشیست درجهتِ بیان و تصریحِ هر چه کاملترِ هستی که در وهلهی نخست به صورتی بیتعیّن و محض پدیدار میشود. منطق هگل در “ایدهی مطلق” که از آن جهت منحصر به فرد است که نه ایدهی چیزخاصی است و نه بواسطهی اختلاف یا نسبت با ایدههای دیگر تعریف میشود به اوج خود میرسد. ایدهی مطلق، خود-ارجاعِ محض (یا ایدهی ایده) است و تمام مقولاتِ پیش از خود را دربر دارد؛ مقولاتی که هر کدام تعریف یا بیانی محدود از آناند. ایدهی مطلق یک هستیِ منفردِ ایدهتیک است و هگل بهصراحت آن را با خدای ارسطویی قیاس میکند. بنابراین ممکن است منطق را بیدرنگ چونان یک متافیزیک درک کنیم: به مثابه بیان و تعریفِ “برترینِ” (یا نمونهوارترین) موجودات. منطق در واقع، از سویی غایات متافیزیک خاص را به سرانجام میرساند و در عین حال، یک خداشناسی، روانشناسی عقلانی، کیهانشناسیست. ایدهی مطلق به ما نظرگاهی صوری، ایدهتیک از ماهیّتِ خدا (ایدهی فردیِ خود-شناس)، روح (تنیافتگیِ زندهی ایده) و کیهان (یا طبیعت: یک کل که هر یک از اجزاء آن شمّهای از هستیِ ایده هستند) میبخشد.
با این حال منطق میتواند همزمان به مثابه یک هستیشناسیِ صوری فهم شود: نه تنها بیانی از ماهیّتِ یک هستنده باشد، بلکه هستیِ محض یا معنای هستی به خودیِ خود را به گونهای نظاممند تشریح نماید. نزد هگل، چیزها آن چیزی هستند که نسبتشان با کل معیّن میکند. تمام واقعیّت، یک نظام ارگانیکِ از درون متضاد است. اجزاء این کل، اشیاء منفردی هستند که ما در اطراف خود مییابیم، حتّی خود ما. و هستیِ این چیزها، برخاسته از جایگاهشان در کل است. به علاوه برای هگل، کلِ نظاممندی که همین جهان است تنها تجسّم و تنیافتگیِ ایدهی مطلق است. بنابراین راه دیگرِ بیان مسئله این است که چیزها هستیِ خود را در رابطهشان با ایدهی مطلق به دست میآورند. بدینترتیب ایدهی مطلق نه تنها یک هستنده بلکه ایدهی هستیِ محض است.
در حقیقت، نزاع بر سر متافیزیسین بودن یا نبودن هگل، متافیزیکی یا هستیشناختی بودنِ اندیشهی هگل یا هر چیز دیگر، نه تنها گمراه کننده بلکه مستلزم دستکم گرفتنِ هگل است. در سنّتِ حقیقیِ دیالکتیکی، منطق هگل از تمام این دوگانگیها فرارفته و درگذشته است. سنتز هگل از متافیزیک خاص و هستیشناسی در منطق بلحاظ ساختاری همسنگِ راه حل ارسطو برای مسئلهی هستی در متافیزیک است. در این متن، ارسطو با پرسش در باب ماهیّتِ هستیِ محض آغاز میکند. امّا اوج استدلال او به بحث او در باب خدا: برترین چیزی که هستی دارد و تأکید او بر این که هر چیز دیگر که هست، بدل و تقلیدی از خداست میرسد. بنظر میرسد ارسطو موضوع هستیشناسی را به متافیزیک خاص یا خداشناسی تغییر میدهد. در واقع چنین به نظر میرسد که هستیِ چیزها از رابطهشان با یک هستیِ منفرد و ضروری (واجبالوجود) قوام مییابد. در قرن بیستم، مارتین هایدگر به این تغییر موضوع از هستیشناسی به متافیزیک، به مثابه “فراموشیِ هستی” از سوی فیلسوف و برساختنِ یک اونتو-تئولوژی (یک خداشناسی که نقاب هستیشناسی به چهره زده است) اعتراض مشهوری به راه انداخت.
ما نزد هگل احتجاجی نظیر آنچه ارسطو اظهار داشته بود مییابیم: بودن، بودن به مثابه بازتابِ ایدهیمطلق است؛ یعنی اساسیترین چیزی که وجود دارد. با این حال، هگل از اشتباهی که هایدگر در ارسطو یافته میپرهیزد. منطق هگل نشان میدهد که تعریف و تصریح هستیِ محض ضرورتاً به تکمیل هستیِ محض بهوسیلهی دیگر مقولات و، در واقع به بیانِ یک نظام کامل راه میبرد. این نظام مقولات اگر چونان یک تمامیّت در نظر گرفته شود، یک هستنده است. ظاهراً هگل نه تنها برتفاوتِ سنّتیِ متافیزیک خاص و هستیشناسی، بلکه بر تفاوتی که هایدگر میان هستی و هستندهها، یا افتراق امر اونتولوژیک و امرِ اونتیک نیز فائق آمده است (حقیقتی که به نظر نمیرسد هایدگر از بابتِ آن سپاسگزار باشد).
برگردان مدخلی از
The Hegel Dictionary
Glenn Alexander Magee
Continuum International Publishing Group
2010
میلاد عزیزی