هستیِ متعیّن، هستیِ کرانمند است و هستیِ کرانمند، بالطّبع، امکانِ بیکرانگی را به ذهن متبادر میکند. هگل در «منطق کبیر» مینویسد: «کرانمندی، تنها یک ’به فراسوی خویش رفتن‘ است.» ( ترجمهی میلر – صفحهی ۱۴۵) و نیز در «منطقِ صغیر» مینویسد: « حقیقتِ امر کرانمند، ایدهآلیتهی او [ یعنی نسبتِ او با امر بیکران] ست.» ( منطق صغیر، بند ۹۵، منطق کبیر، ترجمهی میلر، صفحهی ۱۵۲). پرداخت هگل به مسئلهی بیکرانگی یکی از مشهورترین و قابل دفاعترین بخشهای منطقاش و تفکیکی که میان «بیکرانگیِ حقیقی» و «بیکرانگیِ بد» قائل شده، از بینشهای ارزشمند اوست.
هگل در منطق – آموزهی هستی – مدعیست که ما هنگام اندیشیدن به امر کرانمند، به صورت خودکار به اندیشیدن به «دیگری»اش – که او را محدود میکند – سوق مییابیم. این «دیگری» نیز به نوبهی خود چیزیست که با یک «دیگر» محدود میشود، تا به آخر، تا «بینهایت». این همان معناییست که هگل از آن با عنوان بیکرانگیِ بد یاد میکند و در واقع تصوّریست که ما معمولاً از «بیکران» در ذهن داریم: حرکتی صرفاً مدام و بیسرانجام؛ یک رشتهی بیپایان از امورِ متمایز و کرانمند که از پی یکدیگر میآیند. این بیکرانگیِ «فاهمه» است ( نه «خِرَد») چرا که یکسر بر نفی مبتنیست: یعنی بیکرانگی چیزیست که صرفاً کرانمند نیست و پایانی ندارد. چنین درکی به زعم هگل اساساً غلط است. اگر امر بیکران تنها به مثابه یک «نا-کرانمند» و در تضاد با امر کرانمند تصوّر شود، به خاطرِ همین تضاد، محدود و کرانمند خواهد شد. بیکرانِ حقیقی نمیتواند جایی بیرون از امر کرانمند قرار گیرد. این یعنی تنها راهِ امر بیکران برای اینکه براستی «بیکران» باشد این است که امر کرانمند را دربربگیرد. به عبارت دیگر، اگر بیکرانگیِ امر بیکران در ضدّیت با امر کرانمند نفی میشود، تنها راه احراز بیکرانگیِ راستین، رفع این تضاد و جداییست. «فاهمه» چنین چیزی را بدعتآمیز مییابد و ناممکن میخواند اما این برای هگل ( که از موضعِ «خِرَد» به موضوع مینگرد) یک راه حل ساده و نظرورزانه است. بیکران میتواند بیکرانگیِ خود را حفظ کند اگر که امر کرانمند را به مثابه لحظه یا تفاوتِ درونیِ خود، از آنِ خود کند. تغییر اینجاست که بیکران و کرانمند نه به مثابه اموری تماماً خارجی از هم ( یعنی دیدگاه فاهمه) ، بلکه دو امرِ عمیقاً مربوط به یکدیگر تلقی میشوند. بیکرانِ حقیقی، بیکران است نه به این خاطر که یک پیشرَویِ بیسرانجام دارد. بلکه به این خاطر که کرانمندی را دربرمیگیرد و بنابراین توسط آن و در کل توسط چیزی خارج از خود محدود یا تعریف نمیشود.
مفهوم بیکران حقیقی برای فلسفهی هگل بسیار حائز اهمیت است. در منطق، بیکران حقیقی مرحلهای از یک گذار اساسیست: گذار به مفهومِ «هستیِ برای خود» یا «برای خود بودگی» که هگل آن را « تعیّنِ بیکرانی که درون خویش تفاوتی را که از آن فرارفته، گنجیده دارد» معنا میکند ( منطق صغیر، بند ۹۶ – منطق کبیر، ترجمهی میلر،صفحهی ۱۵۳). نهایتاً قصد هگل چیزی نیست جز صورتبندیِ «مطلق» ( یعنی تمامیتِ جهان) به مثابه بیکرانی که کرانمند را به عنوان خود-تمایز-یابیِ درونیِ خود، دربر دارد. بیکران حقیقی برای فهم معنای خدا نزد هگل ( به تسامح معادلی برای «مطلق») نیز بسیار مهم است. الهیاتِ سنتی به زعم هگل در این تلقی که خدای بیکران و مخلوق کرانمند، مطلقاً جدا از یکدیگداند، عمیقاً در اشتباه بود. چرا که چنین درکی [ علیرغم خواست خود] بیکرانگیِ خداوند را از میان میبرد. بنابراین، خدا باید جهان را به عنوان لحظهای از هستیِ خود در بر داشته باشد؛ بیکران باید کرانمند را از آن خود کند.
بیکرانگی نزد هگل
“The Hegel Dictionary”
Glenn Alexander Magee
Continuum international publishing group
میلاد عزیزی