هگل مکرراً بیان می کند که خدا موضوعِ حقیقیِ فلسفه است. او در دستنوشتههای خود برای درسگفتارهای فلسفهی دین (1824) مینویسد که «خدا یگانه و تنها موضوع فلسفه است. . .» و «فلسفه الهیات است». هگل در قطعهای معروف از “علم منطق” بیان میکند که « منطق را باید بهعنوان نظام خِرَدِ ناب، بهعنوان قلمرو اندیشهی ناب درک کرد. این عرصه، حقیقت است بیهیچ حجابی، در ماهیت مطلق خود. بنابراین میتوان گفت که این مضمون، بیان خداوند است در ذات ابدیاش پیش از آفرینش طبیعت و روحِ کرانمند.». سرانجام، در منطق دانشنامه، هگل مینویسد که هم فلسفه و هم دین معتقدند که «خدا و تنها خدا حقیقت است» ( بند 1)
با این وجود، تصور هگل از خدا کاملاً متفاوت از باورهای رایج است و جایگاه خدا در فلسفهی او هم پیچیده و هم بحثانگیز مینماید. ابتدا هگل این ایدهی سنتی را رد می کند که خدا امری فراسوی جهان است. در عوض، به زعم او طبیعت بخشی از وجود خداست، و خدا در جهان تنها از طریق آگاهی انسان حقیقتاً به فعلیت می رسد یا تحقّق مییابد. افزون بر این، از آنجا که هگل معتقد است که تاریخ، داستان تناوردگیِ آگاهی انسان است، مدّعیست که به یک معنا، خدا خود نیز در طول زمان رشد مییابد. بنابراین، هگل مفهوم سنتی خدا به عنوان موجودی کامل و جدا از جهان را با مفهومی جایگزین میکند که مطابق با آن، خدا تنها از رهگذرِ آفرینش است که “خدا” میشود.
برای درک کامل چیستیِ خدا نزد هگل، باید از منطق آغاز کنیم، که اساساً تلاشی برای تشریح ساختار صوری واقعیت است. با این حال، صرفاً یک فهرست از مفاهیم نیست (مانند مقولات فاهمهی کانت). منطق یک کل نظاممند است که در آن هر عنصر در رابطه با سایر عناصر هستی مییابد و همهی عناصر، لحظاتِ ضروریِ کل هستند. منطق در ایدهی مطلق که “شامل” همهی مقولاتِ پیشین است به اوج خود میرسد، مقولاتی که هر کدامشان تعریفی محدود از آن است. ایدهی مطلق یک ایدهی تماماً خودبسنده است: ایدهی ایده است که در آن تمام تمایز میان سوژه و ابژه مرتفع شده. هگل ایدهی مطلق را «ایدهی خوداندیش» مینامد و به صراحت آن را به مفهوم ارسطو از خدا تشبیه می کند: «این noésis noéseós ( اندیشهی اندیشه) است که پیشتر توسط ارسطو بالاترین شکل ایده نامیده میشد» ( منطق دانشنامه بند 236). منطق هگل ثابت می کند که ایده، امر مطلق است و همه تعیّنات اساسی را در خود دارد، نه به چیزی بیرون از خود بلکه تنها به خویش مربوط است. افزون بر این، فلسفهی هگل در تلاش است تا نشان دهد هر چیز که هست به عنوان بیان یا تحقّقِ ایده قابل درک است. از این روست که به اعتقاد هگل، منطق او حقیقتِ درونیِ نهفته در الهیات ارسطو (و سایر فیلسوفان) و نیز فهم انسان معمولی را بیان و آشکار میکند: خدا (یا ایده) موجودیست متعال که همه جا هست و هیچ جا نیست ( درونماندگار و متعال) و چیزهای دیگر همه وجودِ خود را از آن میگیرند.
با این حال، ایدهی منطق هنوز صرفاً “ایده” است: «خدای در خود» یا خدای ضمنی یا بالقوّه. به عنوان ایده، واقعی یا عینی است، اما فقط به این معنا که ساختهی ذهن انسان نیست. هنوز تحقّقنایافته است. هگل معتقد است که طبیعت را باید دقیقاً به عنوان ایدهای که به طور عینی خود را – به گونهای ابدی – بیان یا «بیرونی» می کند درک کرد. با این حال، بالاتر از طبیعت، روح انسان و دستیابیِ او به خودآگاهی است، که در آن سوژه در خود به عنوان ابژه تأمل می کند یا، به عبارت دیگر، ابژه به سوژه تبدیل می شود و تمایز میان این دو مرتفع میگردد. بنابراین، روح – انسانیت خودآگاه – برای هگل کافیترین و ملموسترین تجسم ایدهای است که «به خود میاندیشد». در بشریت، ایده واقعاً خود را از طریق اندیشهی فلسفیِ ما میشناسد. به همین دلیل است که هگل اظهار میدارد که آنچه در منطق ارائه شده صرفاً «خداست در ذات ابدی خویش، پیش از آفرینش طبیعت و روح کرانمند.» گفتهی هگل را در اینجا باید نوعی مَجاز تلقّی کرد: او معتقد نیست که نخست ایده میآید، بعد طبیعت و سپس روح. بلکه به زعم او ایده تا ابد در حال «تجسم خود» به عنوان طبیعت و روح است.
به بیانی کمتر “عرفانی” میتوان گفت منطق نوعی هستیشناسی صوریست که با آن می توان خِرَد یا نظم عقلانیِ نهفته در واقعیت را درک کرد. با این وجود، به نظر میرسد نمیتوان در برابر شرحی عرفانی از صورتبندیِ هگل از خدا مقاومت کرد. چرا که برداشت او با نحوهی درک الهیات عرفا در هر دو سنت غربی و شرقی اشتراکات بسیار دارد. (خود هگل عرفان را صرفاً به عنوان یک اصطلاح قدیمیتر برای «نظرورزانه» – Speculative – تعریف کرده است. منطق دانشنامه بند 82) برای مثال، مانند مایستر اکهارت، هگل نیز هرگونه تمایز قاطع میانِ نامتناهی و متناهی، یا خدا و جهان را رد می کند. استدلال هگل در این باره یکی از درخشانترین استدلالهای اوست: اگر نامتناهی در تقابل ( یا تمایز) با متناهی قرار گیرد، آنگاه توسط امر متناهی محدود میشود ودیگر نمیتواند حقیقیتاً نامتناهی باشد! بنابراین، «نامتناهیِ حقیقی» برای هگل باید متناهی را نیز درون خود داشته باشد. برای بیان این در اصطلاحات الهیاتی، نمی توان خدا را کاملاً جدا از جهان دانست – یا برعکس. در عوض، باید خدا را دربرگیرندهی جهان بدانیم، به این معنا که جهان، لحظه یا جنبهای از هستیِ خداست. از این رو برداشت هگل از خدا را panentheism یا به معنای واقعیِ کلمه «همه-در-خدا گرایی» مینامند : اعتقاد به اینکه خدا جهان را دربرگرفته است. امّا خدا به طبیعت یا به روح تقلیلپذیر نیست، زیرا پیشتر دیدیم که خدا ایده نیز هست که فراسوی هر موجود متناهیست. با این حال، طبیعت و روح علاوه بر ایده، لحظاتی ضروری درهستیِ خداوند هستند. این ادعا که خداوند به جهان نیاز دارد یا محتاج آفرینش است، در تضاد با الهیات ارتدوکسِ هر سه دین توحیدی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) است که معتقدند خدا مطلقاً مستقل از جهان است و اگر جهان را نمیآفرید چیزی را از دست نمیداد.
افزون بر این، هگل به خاطر این ادّعا که فلسفهی او حقیقت درونی تثلیث مقدس مسیحیت را آشکار می کند – دینی که او ادعا می کند «مطلق» است – رسوای عالم است. به نظر هگل، در تثلیث، پدر نمایانگر “ایدهی در خود“، «پیش از آفرینش» است. پدر/ایده باید آزادانه به عنوان دیگری فَیَضان کند. این در طبیعت رخ میدهد، و بنابراین طبیعت با پسر، ایدهی «جسمیافته»، مطابقت دارد. روح القدس نیز نمایانگرِ روح مطلق است، که در آن نوع بشر از خود و طبیعت به عنوانِ آشکارگی و تصریح ایده آگاه میشود. بنابراین، در روح مطلق “به پدر باز می گردیم”. از آنجا که روح یکی از لحظات وجود خداست، و از آنجا که در روح است که ایده به عنوان اندیشهی خوداندیش “بالفعل” میشود، شاگردان هگل اغلب از خود میپرسند که آیا او انسان را به خدا تبدیل نکرده است؟ لودویگ فویرباخ (1804-1872) مدّعی شد که اگر هگل واقعاً میفهمید چه میگوید، میدید که فلسفهی او عملاً به چنین نتیجهای میرسد. ( فوئرباخ صمیمانه این را تایید کرد و گاهی از او به عنوان یکی از بنیانگذاران «اومانیسم سکولار» یاد میشود. او معتقد بود هیچ چیز در جهان بالاتر از انسانیت نیست.) اما این درک دقیقی از فلسفهی هگل نیست. همانطور که پیشتر ذکر شد، الهیاتِ هترودکسِ هگل هرگونه تمایز قاطع میان خدا و جهان را رد میکند. جهان به لحظهای ضروری در هستیِ خدا بدل میشود، خدا/ایدهای که نه یک امر ثابت، کامل و نهایی بلکه یک فرایند است. خدا/ایده پیوسته خود را به عنوان جهان «آشکار میکند» و یک لحظه در این فرآیند، آگاهییافتنِ آن از طریق روحِ خودآگاه است. مانند همهی موجودات، ما نیز تجسم ایده هستیم، اما چون خودآگاهایم، ایده از طریق ما به خودآگاهی دست مییابد. بنابراین، انسانیت یک لحظهی ضروری و تمام کننده در وجود خداوند است – اما هنوز فقط یک لحظه. خدا به عنوان ایدهی مطلق – «خدای در خود» – هنوز کاملاً مستقل از انسانهای متناهی وجود دارد. بدون لحظهی نهاییِ روح مطلق، خدا/ایده «ناقص» خواهد بود، اما ایده همچنان خود را در قالب طبیعت بیان میکند.
هگل تمام اقوال در بابِ خداوند و به طور کلی گفتمان دینی را راهی مَجازی برای بیان حقایق فلسفی، با استفاده از اسطورهها، تصاویر و استعارهها میداند. با این حال، میتوان گفت هگل پیوسته بین زبان فلسفی و کلامی به جلو و عقب میلغزد.
مترجم: میلاد عزیزی
ترجمه شده از:
The Hegel Dictionary
Glenn Alexander Magee
Continuum International Publishing Group