«فلسفهی حق» که در سال 1821 به چاپ رسید، آخرین کتابی بود که هگل در زمان حیات خود منتشر کرد. او در این باب ابتدا در هایدلبرگ در سال تحصیلی 1817-1818 درسگفتاری ایراد کرد. سپس دوباره در 1819-1818 در برلین، جایی که چهار بار دیگر دوره آموزشی خود را ارائه داد، به موضوع بازگشت. در پاییز 1831 او یک بار دیگر درباره فلسفه حق به ایراد درسگفتار پرداخت، اما یک ماه پس از آغاز دوره درگذشت. هگل در چهارده سال پایانیِ زندگی، در مجموع هفت بار در این باره به تدریس پرداخت. از این رو منطقیست این نتیجهگیری که فلسفهی حق برای او اهمیت بسیار داشت و دلیلاش را به آسانی میتوان دریافت. فلسفهی حق، فلسفهی اخلاقی و سیاسی هگل است و او در آن دیدگاههای خود در بابِ ماهیّتِ زندگیِ اخلاقی، چیستیِ جامعه و غایتِ حکومت – همچنین موضوعاتی مانند حقوق بینالملل و معنای تاریخِ جهان – را شرح و بیان میکند.
هگل فلسفهی حق را با حمله به ایدهآلیسمِ سیاسی آغاز میکند. قدری در فلسفهی طبیعت درنگ کنید. آیا عجیب نبود که هگل افزونبر توصیف اَشکال بنیادینِ طبیعت، طُرُقی را نیز تحویز میکرد که طبیعت چگونه باید باشد؟ چنین کاری قطعا عجیب و حتّی مضحک میبود چرا که طبیعت محصول نیروهاییست که از مَهار ما خارجاند و کوششی بیهوده است بیندیشیم که طبیعت چگونه میتوانست متفاوت با آنچه هست باشد. آیا بخردانهتر نیست که بکوشیم تا دلیل ( یا خِرَد) نهفتهای را دریابیم که توضیح میکند چرا طبیعت اینگونه است؟ البته این دقیقاً موضعیست که هگل در قبال طبیعت میگیرد و شگفتآور این که موضع او در برابر جهانِ انسانیِ جامعه و دولت نیز همین است. نزد او، “نقد” جامعه و “نقد” طبیعت هر دو یک معنا دارند. جهانِ انسانی – جهانِ روح – نیز قوانین خود را دارد. این رسالتِ فیلسوف است که به جای وضع قوانین جدید، قوانین موجود را تشخیص دهد. جامعهی بشری چنان که میدانیم محصول تکاملِ هزاران سالهایست که در آن خِرَدی ژرف در کار است. به نظر هگل، نگریستن به این محصول و ردکردنِ آن و اشتغال با رؤیای چیزی “بهتر”، گستاخیِ محض است.
هگل با بیان این عبارت در پیشگفتار بر فلسفهی حق رُسوای عالم است: ” هر آن چه بخردانه است بالفعل است و هر آن چه بالفعل است بخردانه .” امر بالفعل، تجلّیِ ایده است، و در نتیجه امر بالفعل بیشازپیش بیانی قابلتشخیص از کار عقلانی در زمان است. این به ما بستگی دارد که عقلانیت نهفته را در آنچه هست تشخیص دهیم. بهعلاوه، هگل میگوید فلسفه همواره فرزند زمانهی خویش و تنها قادر به درکِ آن است و نمیتواند از آن فراتر رود. با این حال، به باور هگل، زمانهی خود او منحصر به فرد است، چرا که در آن گرایشهای تاریخی و فلسفی خاصی به نتیجه طبیعی خود رسیدهاند و اکنون میتوان یک حقیقت مطلق (در مقابل نسبی) را تشخیص داد.
منظور هگل از «حق» چیست؟ در واقع، فلسفهی حق، همان قلمروی است که در دایرة المعارفِ علوم فلسفیِ هگل، “روحِ ابژکتیو” نامیده میشود. “روح سوبژکتیو” که مقدّم بر آن است، به “روانشناسیِ” فرد میپردازد، به موضوعاتی مانند انگیزههای ناخودآگاه، ادراک، اراده، تخیّل، حافظه و احساسات. در واقع روح سوبژکتیو، نوعی پل بین طبیعت و انسان است. روح ابژکتیو، دنیایی را که انسانها برای خود برساختهاند پوشش میدهد، که هم در تقابل با نظمِ طبیعی و هم به آن وابسته است. میتوانیم این حوزه را حوزهی “حق” بنامیم، زیرا دنیای اجتماعی که ما ساختهایم بیانگرِ احساس ما از آنچه «باید» باشد است. این «باید» پاسخ انسان به «هستِ» عریان طبیعت است و بیان این «باید» منحصراً انسانیست. افزون بر این، همانگونه که هگل نشان میدهد، تنها در یک زمینهی اجتماعیِ مشخص است که مضمونِ «حق» توسعه مییابد.
هگل در مقدمهی خود بر کتاب مینویسد ایدهی حق، آزادی است و سپس خاطرنشان میکند که حوزهی حق، زندگی اخلاقی، اجتماعی و سیاسی همه و در یک کلام، تاریخ را دربرمیگیرد. هگل نشان میدهد که چگونه توسعهی این جوانبِ حق، در واقع، توسعهی اراده است چرا که تنها در یک محیط اجتماعی است که اراده متعیّن و حقیقتاً آزاد میشود. هگل به ما هشدار میدهد که آزادیِ حقیقی، چیزی نیست که او “ارادهی خودسرانه” ( هر چه بخواهم بکنم) میخواند( این بدینمعناست که خود را به این واگذاریم تا امیال و علائق هدایتمان کنند، اما این امیال را ما خود انتخاب نکردهایم!). آزادی به معنای فقدان محدودیّت نیست. چیزهای بسیاری ما را محدود میکند، از جوانب شخصیمان بگیر تا جامعهای که در آن به سر میبریم. آزادی به معنای “فقدان محدودیت” در عمل وجود ندارد. از نگاه هگل، آزادی حقیقی عبارت است از تصدیقِ طُرُقی که مطابق آنها متعیّن شدهایم. من ممکن است هیچ کنترلی بر محدودیتهای جامعهای که در آن زیست میکنم نداشته باشم، اما اگر بتوانم خِرَدی را که ورای این چیزها و راههایی که من و حوزه عملم را ممکن میسازند، درک کنم، به این ترتیب آنها را از آن خود میکنم و احساس محدودیت یا سرکوب شدن توسط آنها را از بین میبرم. بنابراین به طرز عجیبی، آزادی حقیقی برای هگل عبارت است از پذیرش محدودیّت. به زعم او ما یا باید خود را با دنیایی که در آن زندگی میکنیم تعریف کنیم یا که باید تا ابد احساس محدودیّت و ظلم کنیم.
هگل فلسفهی حق را به سه بخش عمده تقسیم میکند: “حق انتزاعی”، “اخلاق” (Moralität) و عرف ( Sittlichkeit). این سه حوزه همان ساحتهایی هستند که حق ( و آزادی) خود را در و از طریق آنها به گونهای دیالکتیکی تجلّی میدهد. در این سه بخش مشاهده میکنیم که چگونه “اراده” خویش را هر چه بیشتر در اَشکال مناسبتر و مُکفیتر متعیّن میسازد. به عبارت دیگر هگل در این سه حوزه با رویکردهای متفاوت اما به گونهای دیالکتیکی عمیقاً مرتبط، سپهر حق را درمییابد و نهایتاً به یک صورتبندی کامل از آن دست مییابد.
حق انتزاعی اساساً دیدگاه «لیبرال کلاسیک» از جامعه است که مطابق با آن جامعهی بشری مبتنی بر قراردادی بر پایهی نفع افرادی است که هر کدام به دنبال منافع شخصی خود هستند. در جامعهای که بر پایه حق انتزاعی بنا شده است، روابط اولیه بین افراد (خارج از خانواده)، روابطِ مبتنی بر مالکیت است و دولت برای حمایت از داراییِ افراد وجود دارد. حق انتزاعی در واقع ابتداییترین شکلی است که آزادی خود را در آن متجلّی میکند: این ادّعا که این یا آن چیز، مالِ من است. مشکل چنین جامعهای این است که واقعاً هیچ چیز دیگری جز منافع شخصی نیست که آنها را به هم پیوند دهد – چیزی که حس واقعی جامعه را ایجاد کند. از طریق بحث هگل در باب “خطا” است که ما درمیبابیم که چگونه دیالکتیک از حق انتزاعی گذر میکند. خطا (یا بیعدالتی) معمولاً متضمّنِ نوعی اجبار است که امتناع فرد از به رسمیت شناختن دیگران را بهعنوان افرادی که دارای حقوقی برابر با او هستند در پی دارد. این تضاد بنیادین بر امری ایجابی پرتو میافکند: یک اصل جهانروای حق یا عدالت. در واقع با شناختِ این اصل است که ما خواستار مجازات افراد خاطی هستیم. اما مجازات خطاکاران به نام حق، مستلزم وجود قضات بیطرفی است که بتوانند منافع فردی خود را کنار بگذارند و بر اساس اصول جهانروا قضاوت کنند. ولی در ساحتِ حق انتزاعی افراد تنها بر مبنای دلایلِ خودمحورانه با قوانین و اصول سر و کار دارند. بنابراین هگل استدلال میکند که حق انتزاعی نمیتواند خودبسنده باشد، زیرا حفاظت از خویش مستلزم دیدگاه اخلاقی است که فرد خود آن را به تنهایی پرورش نمیدهد. حق انتزاعی، گذشته از اینکه ما را به محدود نکردن و رعایتِ آزادیهای دیگران امر و سفارش میکند، هیچ راهنمایی برای تعیین اینکه اصول جهانروای حق چگونه میتواند باشد، به ما نشان نمیدهد. در نتیجه، دیالکتیک، فراتر از حق انتزاعی – که با حق همانطور که در امر ذهنی، در زندگی درونیِ فرد رشد میکند سر و کار دارد – به حقی که در تجلّی بیرونی یا عینی آن در نظر گرفته میشود، به اخلاقیات میپردازد.
در اخلاق (اصطلاحی که هگل در اینجا به معنایی خاص آن را به کار میبرد) به وجدان، احساسات یا اصول اخلاقی انتزاعی که خودمان استخراج و بهطور مستقل انتخاب کردهایم، توجه میکنیم – شکل دیگری که آزادی در آن خود را تحقق میبخشد. اما موضوع تا چه حد قرار است دقیقاً از اصول “درونی” فرد استخراج شود؟ بحث هگل از اخلاق، نقدی عمیق بر نظریههای اخلاقی مانند نظریه کانت است که اخلاق را بر قواعد انتزاعی «قانونگذاری» وجدان یا عقل فردی بنا میکند. بنابراین، دیالکتیک از ساحت اخلاق به عرف گذر میکند.
شرح هگل از عرف نشان میدهد که آنچه اخلاق مستلزم آن است، در واقع، یک محیط اجتماعی است که در آن افراد در سنتهای اخلاقی مشخصی آموزش میبینند، و در آن قوهی قضاوت اخلاقی آنها اصلاح میشود و پرورش مییابد. هگل استدلال می کند که افراد اساساً اخلاقی بودن را از طریق جذب قوانین انتزاعی نمیآموزند. بر خلاف، آنها نگرشهای اخلاقی را در نتیجهی یافتن خود در یک کل اجتماعی و درک جایگاه خود در برابر دیگران شکل میدهند. به عبارت دیگر، در دلِ یک کلیت اجتماعی – در روابطم با دیگران – است که من از یک دغدغه محدود با ارضای انگیزهها و خواستههای شخصی خود فراتر میروم و از وظایف و تعهدات والاتر آگاه میشوم. عرف از نظر هگل دارای سه لحظه است که سه جنبهی اساسیِ اجتماعی را تشکیل میدهند، نهادهای خانواده، جامعهی مدنی و دولت.
خانواده، سادهترین و “طبیعی”ترینِ اینهاست. ازدواج یک نهاد اخلاقی و عرفی است زیرا زن و شوهر ارادههای فردی و ذهنی خود را تابع خیر ازدواج و خانوادهای می کنند که به اتفاق یکدیگر تشکیل میدهند. امر خوب بدل میشود به آنچه برای خانواده خیر است. این نه در قالب یک اصل انتزاعی بلکه از طریق احساس عشق رخ میدهد. ما از طریق عشق، احساسات و خواستههای فردی را تابع خیر و صلاح کل میکنیم. البته فرزندان در نهایت خانه را ترک میکنند و وارد عرصهای میشوند که هگل آن را جامعهی مدنی مینامد: «دنیای کسب و کار» و تنازع و رقابت، درست نقطهی مقابل کانون عاشقانهی خانواده. با این حال، از طریق جامعه مدنی است که افراد حوزه مشخصی را به دست میآورند که در آن میتوانند به هویتِ خود دست یابند و از دیگر انواع آزادیها استفاده کنند. آزادی خود را در جامعهی مدنی عمدتاً از طریق انتخاب شغل به فعلیت میرساند، و پیشرفت اخلاقیاتی و عرفی با عضویت در آنچه هگل «شرکت» مینامد (اصناف، اتحادیهها و انجمنهای حرفهای) ممکن میشود. عضویت در یک شرکت باعث تشویق همکاری و همدلی میشود. از طریق مشارکت در جامعه مدنی، فرد، خودِ جامعه را به مثابهی شرط امکان آزادی خود میبیند. هگل تحت عنوان «اجرای عدالت» به چگونگی حمایت از اختلافات بر سر مالکیت یا نقض حقوق مالکیت در جامعهی مدنی میپردازد؛ این که چگونه جامعه مدنی برخی از اصول اساسی عدالت را تبلیغ میکند، مانند این ایده که همه در برابر قانون برابرند. با این حال، روحیه عمومیِ ناشی از جامعهی مدنی، عمدتاً ناشی از منافع شخصی است. بنابراین، هگل استدلال میکند که باید کلیت بزرگتری در جامعه وجود داشته باشد که در خدمت پیوند دادن مردم به یکدیگر قرار گیرد. چیزی که فراتر از منافع شخصی است: دولت، که مردم را با تجسم روح ملّت متحد میکند: سنتها، آداب و رسوم آن. از نظر عرفی، دولت پیشرفتِ جامعهی مدنی است زیرا احساس شهروندیِ مشترک و تعهّد نسبت به کل را در افرادی که منافع متفاوت و بعضاً متضاد دارند ایجاد میکند. دولت نه تنها مردم را متحد میکند، بلکه حفاظت و حمایت از ایشان را نیز بر عهده دارد. حوزههای خانواده و جامعهی مدنی، این حوزههای کمابیش «خصوصی»، با نظم عمومی و قانونی که آنها را محافظت و تنظیم میکند ممکن میشوند. دولت از انواع مختلفِ آزادیهایی که در خانواده و جامعهی مدنی دیدهایم، حراست میکند. افزونبر این، آزادیهایی را که تحت حقوق و اخلاق انتزاعی دریافتیم میسازد: آزادی تبارزِ خود از طریق مالکیت، و از طریق وجدان فرد. با این حال، از آنچه تاکنون گفته شد، آشکار است که برای هگل، دولت صرفاً «حکومت» یعنی یک دستگاه، قوانین، ادارات و مقامات نیست. دولت «روح عینی» است و بازتابی از خود به مردم ارائه میدهد. همانطور که قبلاً اشاره شد، هگل در فلسفه حق استدلال می کند که آزادی حقیقتاً تنها از طریق شناسایی فرد با جامعهاش تحقق مییابد. معنای واقعی آن این است که آزادی حقیقی تنها از طریق عضویت در دولت به دست میآید.
دولت هگل یک سلطنت مشروطه است. نقش پادشاه، همانطور که او آن را به تصویر میکشد، صرفاً این است که اتوریتهی نهایی باشد. پادشاه توسط مقامات خود توصیه میشود و وظیفه او این است که توصیه های آنها را در سیاستِ دولت مد نظر قرار دهد. در صورت بروز اختلاف میان مقامات، مرجع حل اختلاف، پادشاه است. وجود چنین «تصمیمگیرنده»ای یک ضرورت عملی است و هگل معتقد است جامعه باید «روح ملت» را در یک شخصیت واحد ببیند. سادهترین و کممشکلترین راه برای «انتخاب» چنین فردی، جانشینیِ موروثی است. گذشته از نقش حاکم، هگل «شاخهی مجریه»ی حکومت را نیز مورد بحث قرار میدهد (که قوه قضاییه را نیز شامل میشود). افکار عمومی در قوهی مقنّنه نظرات خود را بازتاب میدهد، گرچه هگل عاقلانه به ما میگوید که دولت باید به افکار عمومی هم احترام بگذارد و هم به آن بیاعتماد باشد. قوه مقنّنهی هگلی از دو مجلس تشکیل شده است: مجلس علیا متشکّل از اشراف زمیندار و مجلس سفلی که اساساً از نمایندگان طبقهی تجّار تشکیل شده است.
فلسفهی حق با طرحی از روابط بینالملل و تاریخ جهان به پایان میرسد. اگر بپرسیم که چگونه دولتهای مختلف (یا ملل مختلف) در رابطه با یکدیگر بسر میبرند، هگل پاسخ میدهد که آنها در یک وضعیت طبیعی هستند. از آنجا که هیچ مرجعی (هیچ «حکومت جهانی») وجود ندارد که دولتها تابع آن باشند، روابط آنها اساساً بیقانون است. در نتیجه، درگیریهای دورهای اجتنابناپذیر است. با این حال، هگل جنگ را به طور مطلق ید تلقّی نمیکند. دولتها نیز مانند افراد، حیات و عمر خود را دارند. جنگها غالباً در پایاندادن به شیوههای کهنهی زندگی یا ساختارهای اجتماعی مؤثّرند و همچنین باعث ایجاد احساس همبستگی ملی بیشتری میان مردم میگردند.
از نظر هگل، تاریخ برآمدنِ ضروریِ دولت مدرن را آشکار میکند، دولتی که حیثیت و حقوق ذاتی جمیعِ افراد را به رسمیت میشناسد، و مکانی را برای ابراز و بازتاب افکار عمومی مهیّا میکند، در حالی که هرگز از ضرورتِ آموزشِ شهروندان و راهنماییِ آنان در قضاوتهاشان غافل نمیشود. «شکل ایدهآل» دولت در «فلسفه حق» نشان داده شده است. دولت هگل با هیچ شکل از حکومتهایی که در زمان او وجود داشت یکی نیست، هر چند اینجا و آنجا به بسیاری شباهت دارد. کاملاً نادرست و مضحک است که بگوییم، همانطور که برخی می گویند، طرح هگل صرفاً کپیِ کاربُنی دولت پروس است که هگل تحت آن زندگی و کار می کرد. در عوض، دولت هگل آرمانی است که خود را در دنیای مدرن نشان داده است و دولتهای مدرنِ غربی تقریبی از آن هستند. این ایدهآل مانند جمهوریِ افلاطون نیست: آرمانی است که به درجاتی در مکانها و زمانهای مختلف تجسم یافته است.
منبع:
The Hegel Dictionary
Glenn Alexander Magee
Continuum International Publishing Group
میلاد عزیزی